سفيد وسياه

مهدي بهمن پور
parsianbazh@yahoo.com

سفيد و سياه ...
يه دم همين صداي سر و صداي بچه ها رو ميشنيدم , ميدويدم توي كوچه . بچه ها اگه توپ نداشتند , توپ پلاستيكيم رو مي بردم. بعداز كلي چك وچونه زدن ياركشي ميكرديم .
صبح تا ظهر دنبال يه توپ سگ دو ميزدم . تو همون دوتا شوت اول , رنگ سفيد و قرمز راه راهي توپم سبز ميشد. حالم از خزه هاي تو جوب بهم ميخورد .از كف پام تا ساق پام سبزه ميشد. يه خورده كه ميگذشت رنگش سياه ميشد اينهو زغال , آخه محلمون خاك زياد داشت ,قاطي پاطي ميشدند و رنگشو سياه ميكردن . دون دون كف آسفالت كوچه, كف پاهامو مثل كف خودش دون دون ميكرد. زير چشام هم سياه ميشد ,بچه ها بهم ميگفتند : هركي خوب بازي كنه زير چشاش سياه ميشه . منم خوشم ميومد .
شب كه ميشد صلونه صلونه توپ چرك و لجني رو زير بغل ميزدم و كله رو مثل بزك از چرا برگشته مينداختم پايين و ميامدم تو . با دوتا پس گردني , ميرفتم دستم رو با يه كمي آب مي شستم , ميومدم ميشستم كنار سفره . دو سه بار كه نون رو تو ماست ميزدم و يهو قورت ميدادم , چشام سنگين ميشد و لنگام دراز ميشد . لقمه’ هشتم نميرسيد كه كنار سفره رو پاي ننم خوابم ميبرد .
ننم مي گفت : شب كه ميخوابي آه و ناله ميكني , مثه كرم آفتاب خورده به خودت مي پيچي , ليچار ميگي و خلاصه دادو هوار راه ميندازي ... .
ننم بيچاره شبا پاهامو با وازلين چرب ميكنه .اونقدر ميمالونه كه حسابي چرب و چيلي ميشه . من كه خوشم ميومد . كيف ميكردم . دستاش با اينكه زبره اما خيلي خوبه .
يه روز , لعنتي پسره با كفش بازي ميكرد ,همچين زد رو پام كه پوستش ور اومد .مي سوخت و قرمزيش از زير لجنايي كه به پام چسبيده بود پيدا بود . بغضم در اومد . بازي رو ول كردم . رفتم به آب بند, لباساي كثيفمو كندم . يهو پريدم تو آب . يه كمي سرد بود . پائين آب بند زناي محله رخت و ظرف مي شستند , اگه منو مي ديدند پوست از كلم ميكند ند . ولي آب تني بعد از بازي چه كيفي مي داد . من كه خيلي خوشم ميومد .
يه روز ديگه كه مثه روزاي قبل بود, لنگام دراز شد. چشام سنگين شد . كله م رو روي پاي ننم گذاشتم , همين كه چشام بسته شد وازلين و برداشت , افتاد به جون پاهام . من خوشم ميومد. نخوابيدم , زيرچشمي هوارو داشتم . بابام اون شب خونه بود .مثه برج زهرمار روبروي ننم نشسته بود . ننم به اون , يارو گفت: طفلي كتوني نداره , پابرهنه فوتبال ميكنه , پاهاش غروغور شده . يه كتوني بگير براش .
تو دلم گفتم حتما بابام لال كه چيزي نگفت . پتو رو كشيد رو سرش , گرفت خوابيد . با گريه و زاري پول توپ ميداد . خودمو خاكي مي كردم , پاهامو زمين ميكشيدم تا اينكه دستش ميرفت توجيبش , يه دو قروني مينداخت جلوم , سرم داد ميكشيد : سگ توله بردار واسه خودت توپ بگير . اونقدر دنبالش بدو تا جونت در آد . اونوقت در حالي كه راهش و كج ميكرد و ميرفت زير لب مي گفت : تن لشها , فقط منتظرند من پول بدم بهشون . فكر كردن رو گنج نشستم ... . مي رفت و دو سه شب نميومد .
عصر تابستون بود .هوا كمي خنك شده بود . من خيلي خوشم ميومد . ماده سگ ولگردي اومده بود تو محلمون . شكمش پر بود و كشيده ميشد زمين . بچه ها توپ نداشتند , داشتند سنگ بازي مي كردند. سگ بخت برگشته از نزديكمون رد شد . پسر سمج همسايه سنگي كه دستش داشت با ضرب طرفش پرت كرد .از بيخ گوش اون به ديوار خورد . سگ پا گذاشت به فرار و همگي ما دنبالش هاي هوي كنان در حالي كه سنگ ميزديم , كيف ميكرديم . من كه خيلي خوشم ميومد .
از خونه خيلي دور شده بوديم . يه آن بابامو ديدم . دلم هري ريخت , گفتم الان چك و لقد هست كه به سر و گوشم زده ميشه . يه زني دست بابام گرفته بود , قه قه مي خنديدند . كمي به هر دو زل زدم , نمي دونم چرا؟ من كه خيلي خوشم اومد .
يه روز گذشت , دو روز گذشت . ننم رو كمك كردم لباسها رو برديم كنار آب بند . سر ظهر بود .خلوت بود . دلم ميخواست لباسهام رو بكنم , برم تني به آب بزنم . ولي قيافه ننم يه جوري شده بود . رنگش زردو بي حال بود . يه دفعه بغض مي كرد , چند قطره اشك سرازير مي شد . بعد با دستاي كثيف كه از چرك لباسها بيرون زده بود , گوشه روسري رو ميگرفت اشكاشو پاك ميكرد . زير چشمي منو نگاه مي كرد . گفتش چرا نمي ري بازي كني ؟ همه بچه ها ولو هستند . منم سريع گفتم : آخه هيچ كس توپ نداره . سرش رو پايين انداخت . محكمتر چنگ زد . از چنگ زدن لباسها روي سنگ كنار آب بند خيلي خوشم ميومد ,آخه آب سياه لباسها رو بيرون مي كشيد .
گقتم : ننه اون يكي كه مثه تو , دو سه بار با بابا ديدمش كيه ؟ از ننم چيزي نشنيدم ... . گفتم اون زنه با بابا هي مي خنده , يواشم راه ميرن , بابا هم دستشو مي گيره كه گم نشه . بيچاره فكر كنم اينجاها رو بلد نيست. راستي ننه چرا اون لباش قرمز تر از لباي تو ؟ انگار پوست لباشو با دندوناش كنده . تازه لپاشم قرمزه . مثل سيب قرمز ميمونه . منو ياد سيب قرمزي كه آب اورده بود مي ندازه . دلم ميخواد گاز بگيرمش . تازه فوتبال هم بازي ميكنه , معلومه بازيكن خوبيه . زير چشاش هميشه سياست . حتما بازيش خيلي خوبه كه هميشه زير چشاش سياهه . براي زنه دلم سوخت . اونم مثه ما فقيره . اون سري كه ديدمش لباساش تنگش شده بود , كوتاه هم بود . فكر كردم واسه بچگياشه . ولي با اينكه لباس گشاد نداشت تن كنه نميدونم چرا از راه رفتنش خوشم ميومد . آدم يه جوري مي شد ,رنگش قرمز مي شد , داغ مي شد ... . خلاصه همش يه كمي نگاه ميكردم و سرمو پايين مينداختم وفرار ميكردم .
به ننم نگاه كردم . ديگه چنگ نمي زد , زار زار گريه مي كرد . نفسمو بيرون دادم . حوصله م سر رفته بود. پا شدم رفتم بالاي آب بند . لباسهامو كندم , پريدم تو آب . دلم هري ريخت . آب سرد بود . دو سه بار كله مو كردم زير آب . نفسم بالا نمي اومد . با زور از آب اومدم بيرون . زير آفتاب ظهر با تن خيس دراز كشيدم . تنم گرم شد .خيلي خوشم اومد . با اينكه دلم قار و قور ميكرد ولي مي خواستم چرتي بزنم . نميدونم چقدر گذشت ننم اومد بالا سرم , بلندم كرد . لباسهارو برديم خونه . تو راه هيچ حرفي نزديم . من كمي ترسيدم . چشاي ننم قرمز شده بود بجاي اينكه سياه بشه .
يه روز گذشت , دو روز گذشت , شايدهم بيشتر . بندهاي كتوني رو سفت كردم , دويدم تو كوچه . انگار داشتم پرواز مي كردم . اونروز ,اونقدر خوشم اومد بازي كردم ... .
خوش به حال پسره , چند تا كتوني داشت . هرچند وقت با ننم ميرفتم خونه يه زنه . ننم ميگفت ميريم كمكش كنيم . آخه كمك كردن خيلي خوبه . اون زنه هم مثله ننم نبود . اون بيچاره هم مثه اينكه فقير بود . لباساش گاهي وقتا تنگ ميشد . بعضي وقتها هم مثه اينكه شلوار نداشت تن كنه فقط دامن مي پوشيد . لباشو چشاش با ننم فرق ميكرد . اونم فوتبال بازي ميكرد . ولي هر چي بود , من اونم كه ميديدم قرمز مي شدم , كله م داغ ميكرد و زودي از جلوش فرار مي كردم .
ننم بيچاره كر بود آخه اون زنه كه مي خواست با ننم حرف بزنه داد مي كشيد . اگه ننم بيچاره كر نبود حتما زنه داد نمي كشيد . پسرش هم يه كتوني داد به من . ميگه براي فوتبال كردن خوبه كتوني زيرش سوراخ باشه . بعد همون كتوني كه زيرش سوراخ بود داد به من . رنگش اول سفيد بود ولي كم كم سياه شده بود . ولي عوضش من از رنگ سياه خيلي خوشم ميومد .
صبح از خواب بيدار شدم . يه هفته بود يارو مرده كه ننم مي گفت باباته , خونه نيومده بود . اون كه نميومد , ننم همش ميرفت تو فكر . با خودش حرف ميزد . نمي دونم به كي بدو بيراه مي گفت .
ننم خيلي مريض بود . صبح كه من پا شدم اون ديگه پا نشد . من دويدم تو كوچه داد كشيدم بچه ها بيايد فوتبال كنيم . كسي نيومد .دلم گرفت . رفتم پيش ننم هنوز خوابيده بود . خيلي راحت شد . ديشب هي نفس نفس نميزد و تو خواب سرفه نمي كرد .
دلم هري ريخت . مثه اونوقتها كه خيلي فوتبال مي كردم سرم سنگين شد . قيافه ننم رو نگاه كردم . خندم گرفت . قه قه زدم, مثه بابامو اون زنه . خيلي قه قه زدم . بعدش داد كشيدم مثه زنه . آخه همه كر بودند و نميومدند فوتبال كنيم . من كه از قه قه و داد زدن خيلي خوشم ميومد . تازه از اين بيشتر خوشم ميومد كه ديگه ننم از سرو صداي من ناراحت نمي شد .
اولين بار بود چيزي به اين سفيدي مي ديدم. بابام مي گفت بهش ميگن كفن . تازه اونايي كه اومدن دنبالم منو ببرن لباساشون سفيد بود عين كفن ... . دست و پاهامو بستن , منو بردن پيش دوستام . حالا هر روز با توپ راه راه قرمز و سفيد فوتبال مي كنيم , تازه اونم با كتوني شماره 43 .


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31064< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي